::(( خلاصه ای ازین سه ماه ..))::
از اون روز 3 ماه و 14 روز میگذره..توی این سه ماه..خیلی روزا بود که دلم گرفت..اشکام از روی حساسیت جاری شد..اما توی تموم این روزا همسرم کنارم بود..اشکامو پاک کرد .. بهم دلگرمی داد که همیشه کنارم هست و دلمو قرص میکرد..اومد که باهم دوباره زندگی رو از نو بسازیم..و داریم تمام تلاشمونو هم میکنیم به بهترین شکل بسازیم ...
مهمونیایی که رفتیم... مسافرتی که رفتیم..
راستی اولین مسافرتمونو یادم رفت بگم.. 1فروردین 95 ساعت دوازده یا نزدیک دوازده بود که راه افتادیم به سمت مشهد.. چهار خانواده بودیم.. که دوتاشون هرکدوم یه دختر یک سال و نیمه داشتن..
کلی بهمون خوش گذشت .. دوم که رسیدیم مشهد..تا پنجم اونجا بودیم..پنجم از مشهد حرکت کردیم به سمت شمال..رشت..شهر ماسال ..
اونجا یکی از دوستای شوهر دختر عمم برامون یه سوییت گرفته بود.. تا هشتم اونجا بودیم..که بام ماسال رفتیم.. بعد از ظهرش هم رفتیم جایی گوشت کباب کردن .. خوردیم..
هشتم هم صبح وقتی که نم نم میخواست بارون بگیره..از اونجا راه افتادیم..ساعت نزدیک 10 رسیدیم خونه ی مادر شوهرم..توی راه بارون شدید شد..
فرداش ناهار خونه ی دایی وسطی دعوت بودیم..ازونجا هم رفتیم خونه ی دایی بزرگه..چون هنوز عید دیدنی خونه ی کسی نرفته بودیم..کم کم شروع شد که هنوزم ادامه داره..
بعدشم 11 راه افتادیم رفتیم دهمون..سر خاک بابابزرگم.. که 12 برگشتیم..13 بدر هم که همش بارونی بود ...خونه بودیم..
دو هفته پیش رفتیم چیتگر.. هفته ی پیشش خونه یخواهر شوهر بزرگم دعوت بودیم پاگشا...امروز هم شام خونه ی خواهر شوهر کوچیکه دعوتیم..اینم واسه پاگشا..
هنوز مهمونیای ما ادامه داره...
بعد از سه ماه هنوز دوتایی جایی نرفتیم..از بس هر هفته یه ور بودیم..:))))
بهم نزدیکیم.. باهم خوبیم..از خوشحالی هم خوشحالیم..از ناراحتی هم ناراحت..
از خدا میخوام هیچوقت نزاره احساسمون بهم از بین بره و
هر روز خوشبخت تر از دیروز باشیم کنار هم به همه ی خواسته هامون و ارزوهامون برسیم..
امیدوارم این خوشیا ادامه پیدا کنه..
الهییی آمین..
95/2/16.....15:46......